پاییز را بستای
و طیف طولانی رنگهای زرد
و بادهای در هم کوبنده را ...
زمستان را بستای
و بگو : سفید کننده ها را دوست دارم ...
از بهار رفته ، یاد نباید کرد .
مرگ در باغچه خانه قدم می زند
همسایه ، بی اعتنای به او ، دانه های تازه کاشته را آب می دهد .
تو آرام و عاشقانه لبخند می زنی ...
با همه ی نوشته هات موافقم ...
موفق باشی
سلام.این مطلب رااز کتاب یک عاشقانه آرام گرفتین؟ مطالب جالب زیاد داره.موفق باشید
سلام قشنگ مینویسی
یادمه اولین روز گونه هامو تر کردی
وقتی دیدی دیوونم حرفامو باور کردی
خیالت راحت شد که بی تو میمیرم
محبتو از اون وقت کمتر و کمتر کردی
گفته بودی با منی حتی اگه نباشم
کلاغ خبر میاره شبو با کی سر کردی
تو دوسم نداشتی این از چشمات می بارید
نمی دونم شعرامو واسه چی از بر کردی
از هر جا می گذشتی گل به پاهات می ریختم
تو به جاش تو قلبم هزار تا خار می کردی
راستی چرا چنین می کردی...
حتی به وبلاگم هم سر نمی زنی....!!!
چرا ؟!!!