پاییز را بستای
و طیف طولانی رنگهای زرد
و بادهای در هم کوبنده را ...
زمستان را بستای
و بگو : سفید کننده ها را دوست دارم ...
از بهار رفته ، یاد نباید کرد .
مرگ در باغچه خانه قدم می زند
همسایه ، بی اعتنای به او ، دانه های تازه کاشته را آب می دهد .
تو آرام و عاشقانه لبخند می زنی ...
روزگاری است که حتی جوان های عاشق نیز قدر مهتاب را نمی دانند .
آنکه هرگز نان به اندوه نخورد
و شب را به زاری سپری نساخت
شما را ای نیروهای آسمانی هرگز نخواهد شناخت(گوته)
گر که در خویش شکستیم صدایی نکنیم
پر پروانه شکستن هنر انسان نیست
گر شکستیم ز غفلت منو مایی نکنیم
یادمان باشد اگر شاخه گلی را چیدیم
وقت پر پر شدنش ساز و نوایی نکنیم
یادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماند
طلب عشق ز هر بی سروپایی نکن
Never say I love you If you don't really care
Never talk of feelings If they aren't really there
Never hold my hand If you mean to break my heart
Never say forever If you ever plan to part
Never look into my eyes If you are telling me a lie
Never say hello If you think you'll say goodbye
Never say that I'm THE ONE If you dream of more than me
Never lock up my heart If you don't have the key
خنده ات ارامش تمام بیقراری هاست
. بیصدا بگذر از من مرا با تو پیوستی نیست
یکبار ولی با نوای سه تارت کوچه را در هم بریز و مرا ،
تا بلند بلند برایت بخوانم آواز کوچه گردی های شبانه ات را ،
خوش به حالت تو لا اقل مرا داری
در یکی از سردترین شبهای زمستان دوباره با نگاهی آکنده از انتظار با تو وداع می کنم . بوسه روانه دل بی عشقت می کنم و در این بارانی بی پناه جسم تنهایم را زیر چتر خاطرات عشق تو پنهان می کنم . هر جایی که هستی وجودت به سلامت باد و دعای یک دل عاشق خموش بدرقه راهت باد .
تو را دعای خوش زیستن می کنم . تو را دعای عاشق بودن می کنم . با تمام بی وفایی هایت خاطراتت را می بوسم و تو را به خدا می سپارم .
چه تلخ است لحظه ای که احساس می کنی خواسته یا ناخواسته باید تسلیم بی چون و چرای حاکم قدرتمندی چون سرنوشت بشوی . بی آنکه بتوانی در برابرش ناله کنی . عجز و لابه کنی تا شاید از قهرش چشم بپوشاند . چه اندوهناک است آن هنگام که خود را اسیر بن بست های متعددی می بینی و احساس می کنی که دیگر هیچ راه گریزی و هیچ روزنه امیدی نیست .
گویی همه چیز دست به دست هم داده اند تا تو را از من بگیرند و تو بی پرواتر از همه چیز و همه کس این جدایی را همراهی می کنی .
اگر ماه بودم بهر جا که بودم
سراغ تو را از خدا می گرفتم
وگر سنگ بودم به هر جا که بودی
سر رهگذار تو جا می گرفتم
اگر ماه بودی به صد ناز شاید
شبی بر لب بام من می نشستی
وگر سنگ بودی بهر جا که بودم
مرا می شکستی مرا می شکستی
(فریدون مشیری )
نمی دانم مهر تو را دستان پینه بسته کدامین باغبان در باغچه دلم کاشت که هنوز بوی پونه های باران خورده را می دهد . نمی دانم وسعت نگاهت متصل به کدامین افق بود که غروب آفتابش هنوز هم طلایی و روشن است .
به راستی که انتظارت مرا دردیست طاقت فرسا .
به کدامین لحظه مقدس با هم بودن سوگند یاد کنم که باور کنی دوست داشتنت برایم نجوای زندگیست .
امروز بارش برف و سرمای سوزناک منو دوباره به سوی خاطراتت کشوند . لحظه با هم بودن برام تداعی شد . چه روز برفی قشنگی بود . من در کنار تو و بدون هیچ هراسی از گذشته و آینده . لحظه های با هم بودن پس از مدتها جدایی . برف جلوی دیده ها رو گرفته بود و و ما خرسند از گریز از هر چه نگاه . تنهایی برای مایی که پس از مدتها حالا در کنار هم بودیم چقدر شیرین و فراموش نشدنی بود .
ولی هیچ خوشی دوام نداره . ناگهان دوباره سرمای جدایی منو به اعماق تاریک تنهایی سوق داد . و تو می دونستی که این دفعه بی تو بودن برای من یعنی مرگ . ولی رفتی بی اونکه حتی به خاطرات قشنگمون یه نیم نگاه بندازی .
نمی دونم چرا من نمی تونم اینطورراحت بذارمت کنار .
خیلی دلتنگتم . بی وفا نگفتی میمیرم اگه سراغم نیایی . نگفتی دلم طاقت شکستن دوباره رو نداره ؟ نگفتی چیکار کنه بعد من ؟ میدونم که نگفتی . آخه برات ارزش ندارم . حداقل به احترام و تقدیس روزهای خوش با هم بودن یه خدافظی می کردی . نمی تونستم که بگیرمت و نذارم بری . اینطوری منم دیگه چشم به راهت نمی موندم .
باشه نازنین . مواظب خودت باش . اگه تو اینطوری خوشی باش ولی بدون که مارا نبودنت باریست گران ...
بر تو چون ساحل آغوش گشودم
در دلم بود که دلدار تو باشم
وای بر من که ندانستم از اول
روزی آید که دل آزار تو باشم(فروغ )
امروز وقتی دفتر خاطراتمو ورق می زدم یه شعری دیدم که فکر کنم از آقای مشیری باشه . حتما بخونینش .
روزگاری یک تبسم یک نگاه
خوشتر از گرمای صد آغوش بود
این زمان بر هر که دل بستم دریغ
آتش آغوش او خاموش بود
خیلی قشنگه نه ؟؟؟